حکایت رزاق بودن خدا

شعر و عرفان

حکایت رزاق بودن خدا

خداداد
شعر و عرفان

حکایت رزاق بودن خدا

 

حکایت رزاق بودن خدا

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش

 به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا

حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید

او نزدیکآب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از

آب دریا بیرونآورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل

دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده

فکرمی کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون

آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه از دهان او بیرون آمد،

ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی

وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن

را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی

او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا

درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که   در  آن   سنگ  است 

می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از

دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه

گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان

همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان

آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش

را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."سلیمان به مورچه

گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی

از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این

دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت

فراموش نکن...

رزق را روزی رسان پر میدهد

 

بی مگس هرگز نماند ،عنکبوت



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 29 فروردين 1390 | 22:57 | نویسنده : خداداد |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.